عاشقانه ترین دعائى که به آسمان رفت
نوشته شده توسط : سحر

عاشقانه ترین دعائى که به آسمان رفت

 

 

         یک روز کاملا ً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملا ً براى تدریس آماده ام. اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه...


          هنگامى که نزدیک تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم. طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم: « تروى! این کامل نیست. » او با نگاهى پُر از التماس که در عمرم در چهرۀ کودکى ندیده بودم، نگاهم کرد و گفت: « دیشب نتونستم تمومش کنم، واسه این که مامانم داره مى میره. » هق هق گریه ی او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همۀ شاگردان سرجایشان یخ زدند. چقدر خوب بود که او کنار من نشسته بود. سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. هیچیک از بچه ها تردید نداشت که « تروى » بشدت آزرده شده است، آنقدر شدید که مى ترسیدم قلب کوچکش بشکند. صداى هق هق او در کلاس مى پیچید و بچه ها با چشم هاى پُر از اشک و ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى کردند. سکوت سرد صبحگاهى کلاس را فقط هق هق گریه هاى تروى بود که مى شکست. من بدن کوچک تروى را به خود فشردم و یکى از بچه ها دوید تا جعبۀ دستمال کاغذى را بیاورد. احساس مى کردم بلوزم با اشک هاى گرانبهاى او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه هاى اشکم روى موهاى او مى ریخت. سؤالى روبرویم قرار داشت: « براى بچه اى که دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بکنم؟ » تنها فکرى که به ذهنم رسید، این بود: « دوستش داشته باش... به او نشان بده که برایت مهم است... با او گریه کن. » انگار ته زندگى کودکانۀ او داشت بالا مى آمد و من کار زیادى نمى توانستم برایش بکنم. اشک هایم را قورت دادم و به بچه هاى کلاس گفتم: « بیائید براى تروى و مادرش دعا کنیم. » دعائى از این پُرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته بود. پس از چند دقیقه، تروى نگاهم کرد و گفت: « انگار حالم خوبه. » او حسابى گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود. آن روز بعد از ظهر مادر تروى مُرد. هنگامى که براى تشییع جنازۀ او رفتم، تروى پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود که مى روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و کمى آرام گرفت. انگار توانائى و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمائى کرد. در آنجا مى توانست به چهرۀ مادرش نگاه کند و با چهره ی مرگ که انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود. شب هنگامى که مى خواستم بخوابم از خداوند تشکر کردم از اینکه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکستۀ یک کودک را با دل خود حمایت کنم ...





:: بازدید از این مطلب : 682
|
امتیاز مطلب : 120
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
sepehr در تاریخ : 1389/11/14/4 - - گفته است :
سلام سحر جون وبلاگ قشنگی داری به من هم سر بزن و نظر بده ممنون میشم از تو خوشکل دوست داشتنی


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: